بهترین جملات کتاب قمارباز اثر فئودور داستایوفسکی

کتاب قمارباز یکی از آثار معروف فئودور داستایوفسکی، نویسنده‌ی معروف روسی به شمار می‌رود که اولین بار در سال ۱۸۶۷ به چاپ رسید؛ داستان کتاب قمارباز روایت زندگی معلم جوانی به نام الکسی ایوانوویچ است که به قمار اعتیاد پیدا کرده است و بیشتر اوقات خود را در کازینو سپری می‌کند. تجربیات شخصی داستایوفسکی از دنیای قمار باعث پررنگ بودن رگه‌های واقعیت در این کتاب شده است.

در این مطلب جملاتی جذاب از کتاب قمارباز را تهیه و ارائه کرده‌ایم؛ و برای این کار از نسخه‌ی منتشرشده این کتاب توسط نشر چشمه به ترجمه‌ی سروش حبیبی استفاده کرده‌ایم.

جملاتی برگزیده از کتاب قمارباز اثر فئودور داستایوفسکی

آخر با جیب خالی که نمی‌شود قمار کرد. آدم باید پولی داشته باشد که ببازد!

 

من به عمرم مردی به حجب‌وحیای او ندیده بودم. به قدری کم‌رو بود که آدم خیال می‌کرد بی‌شعور است.

 

پولینا قاه‌قاه خندید و گفت:«شما آخرین‌بار که در شلانگنبرگ بودیم گفتید حاضرید به یک اشاره‌ی من خودتان را با سر به دره بیندازید. و آن‌جا دره خیلی عمیق بود، هزار فوتی می‌شد. من عاقبت یک روزی این اشاره را خواهم کرد. گیرم فقط برای امتحان شما.»

 

امروز بار دیگر با خود می‌گفتم:«آیا به راستی دوستش دارم؟» و بار دیگر نتوانستم به این پرسش خود پاسخی بدهم، یعنی بهتر است بگویم که باز، برای صدمین‌بار، به خود جواب دادم که از او کینه در دل دارم.

 

در سالن‌های زشت این قمارخانه‌ها هیچ شکوه خیره‌کننده‌ای نیست و نه فقط تل طلایی روی میزها توده نمی‌شود، بلکه می‌شود گفت که آن‌جا چندان طلایی به چشم نمی‌آید.

 

ابتدا همه‌چیز به‌نظرم بسیار کثیف می‌رسید، اخلاقاً پلید و سیاه. منظورم ابداً ده‌ها و صدها پول‌جوی بی‌قراری نیست که دور میز رولت جمع می‌شوند. من در میل به بردنِ هرچه بیشتر و سریع‌تر پول هیچ‌چیز ناپاکی نمی‌بینم. من حرف آن مدعی را یاوه می‌شمارم که با شکم سیر و خیال راحت درس اخلاق می‌دهد و در جواب کسی که در توجیه بازی خود عذر می‌آورد که «کلان بازی نمی‌کنم»، می‌فرماید:«دیگر بدتر! زیرا این نشان حقارت حرص است.» انگاری حرص حقیر و طمع بلندهمتانه با هم فرقی دارد.

 

درباره‌ی برد و سودورزی حقیقت این است که مردم نه‌فقط دور میز رولت و بساط قمار، بلکه همه‌جا همیشه سعی می‌کنند که چیزی از چنگ حریف بیرون آورند و در جیب خود بگذارند.

 

اصلاً چه معنی دارد که آدم خودش را گول بزند؟ هیچ‌کار از این بیهوده‌تر و ناعادلانه‌تر نیست.

 

قدر پول باید به اندازه‌ای نزد یک جنتلمن ناچیز باشد که نبودش نتواند آرامش او را برهم زند.

 

می‌داند که من دیوانه‌وار دوستش دارم و حتا اجازه می‌دهد که از این عشق سودایی برایش حرف بزنم. و البته هیچ‌چیز بیش از همین آزاد گذاشتن من، که بی هیچ مانع با ملاحظه‌ای از عشق خود با او حرف بزنم، گواه نفرتش از من نیست.

 

نمی‌دانید اگر می‌توانستم با چه لذتی همه‌چیز و همه‌کس را می‌گذاشتم و پی کار خود می‌رفتم.

 

   آدم در هر شرایطی می‌تواند با متانت و محترمانه رفتار کند. مبارزه اسباب سرافرازی آدم است نه تخفیفش!

 

حالا در من همه‌چیز از جوش افتاده. دیگر هیچ شوری در من نمی‌بینید.

 

حالا چرا شما را دوست دارم، خودم نمی‌دانم. می‌دانید، حتا ممکن است زیبا هم نباشید، فکرش را می‌کنید؟ من حتا هیچ نمی‌دانم که صورت‌تان زیباست یا نه! در دل‌تان که حتماً از لطف و خوبی اثری نیست. در ذهن‌تان نجابت و بزرگی پیدا نمی‌شود.

 

عشق من به شما هر روز عمیق‌تر می‌شود، هر چند به قدری دوست‌تان دارم که بیشتر از آن ممکن نیست.

 

  از دور داد می‌زند که قربانی تقدیر است. انگاری یک دختر محکوم، و نفرین شده!

 

ولی معلوم است، شما همه ترسویید. غیرت‌تان نم کشیده! جرئت نداری از وطنت دفاع کنی!

 

می‌دانم که تو هم مثل خودم اخلاق سگی داری. مثل زنبوری! وقتی نیش می‌زنی باد می‌کند.

 

برای من چند ماجرا روی داد که می‌شود گفت به معجزه شباهت داشت. این‌قدر هست که من تا امروز بر آن‌ها به این چشم نگاه می‌کنم! گرچه از دیدگاهی غیر دیدگاه من، خاصه با توجه به گردآبی که من در آن گرفتار بودم، نه معجزه،  بلکه فقط ماجراهایی غیرعادی بودند. اما آن‌چه برای من بیش از همه به معجزه شبیه بود شیوه‌ی برخورد من با این ماجراها بود.

 

حقیقت این است که گاهی این فکر مثل برق از ذهن من می‌گذرد که «آیا من آن زمان دیوانه نبودم؟ آیا تمام این مدت را جایی در تیمارستان نگذراندم؟ چه‌بسا هنوز هم اسیر تیمارستانم، و شاید این‌ها همه اوهام بود و هنوز نیز هست…»

 

یادداشت‌هایم را جمع کردم و دوباره خواندم (کسی چه می‌داند، شاید برای این‌که یقین یابم که آن‌ها را در تیمارستان ننوشته‌ام). من امروز تنها و بی‌کسم. پاییز نزدیک است. برگ‌ها زرد می‌شود. در این شهرک سوت‌وکور اندوهبار به سر می‌برم (وای که این شهرک‌های آلمانی چه غم‌بارند!)، متأثر از احساس‌هایی که چندی پیش بر دلم چنگ انداخته بود، و از خاطرات نه‌چندان دور، و توفان و گردباد شدیدی که چندی مرا در خود کشید و عاقبت به گوشه‌ای دورم انداخت؛ حال آن‌که باید به فکر آینده باشم و اولین کاری که باید بکنم. هنوز گاهی احساس می‌کنم که همچنان در همان گردباد گرفتارم و توفان به‌زودی باز جهان را می‌جنباند و زبانه‌اش مرا در خود می‌کشد و از پایم می‌اندازد و من احساس اندازه را از دست می‌دهم و باز می‌چرخم و می‌چرخم و می‌چرخم…

 

انگاری می‌ترسم که با گرم کردن سر خود با کتابی ارزنده، یا کاری جدی، افسوس آن‌چه را که گذشته از میان ببرم. انگاری این خواب آشفته و تأثیراتی که از آن در من مانده به قدری برایم عزیز است که می‌ترسم با تماس چیز دیگری با آن‌ها همه دود شود و به هوا رود.

 

کسی که در این راه قدم گذاشت به آن می‌ماند که با سورتمه‌ای از سراشیب برف‌پوش کوهی فرو لغزد. پیوسته بر سرعتش افزوده می‌شود.

 

خشم و بیزاری‌ام واقعی‌تر می‌گشت. اگر هم مرا دوست نداشت نمی‌بایست احساسات مرا این‌جور زیر پا بگذارد و به اظهار عشقم این‌جور تف بیاندازد. او می‌دانست که حقیقتأ دوستش دارم. او خود از سر مدارا اجازه داده بود که با او از عشق خود حرف بزنم.

 

ولی خوب، اگر از عشق من بیزار بود چرا به‌سادگی مرا منع نمی‌کرد که از آن صحبت کنم؟ باری، اعتراض که نمی‌کرد هیچ، حتا گاهی مرا به حرف زدن برمی‌انگیخت… البته می‌خواست من حرف بزنم تا مسخره‌ام کند. من به این معنی یقین دارم، زیرا این را به‌روشنی دریافته‌ام. دوست داشت که پس از آن‌که حرف‌های مرا خوب گوش کرد و مرا تا حد رنج به هیجان آورد ناگهان با عبارتی گزنده، حاکی از بی‌اعتنایی و تحقیر، توی ذوقم بزند.

 

گاهی فکری عجیب، خیالی واهی، و به‌ظاهر سخت از واقعیت دور، در ذهن آدم چنان قوت می‌گیرد که آدم آن را معقول و عملی می‌پندارد، سهل است، در صورتی که با میلی شدید و سودایی همراه باشد ممکن اسن آن فکر را امری ناگزیر و محتوم و مقدر بشمارد، چیزی که ممکن نیست حقیقتأ شدنی نباشد.

 

هر چند آن‌چه بر من گذشت به مقیاسِ خرد، یا منطقِ حساب کاملأ توضیح‌پذیر باشد، در چشم من چیزی از اعجاز کم نداشت.

 

بس است دیگر، مستر آستلی، خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم این چیزها را به یاد من نیاورید. بدانید که هیچ‌چیز، دقیقأ هیچ‌چیز را فراموش نکرده‌ام. فقط موقتأ این چیزها، حتا خاطراتم را از ذهن بیرون رانده‌ام. موقتأ، تا وقتی که وضع خودم را از پایه تغییر دهم و بر اساسی استوار بازگردانم… آن وقت، آن وقت شما خواهید دید که از میان مرده‌ها برخواهم خاست!

 

آن‌چه که با هم خواندیم برترین جملات کتاب قمارباز نوشته‌ی فئودور داستایوفسکی بود؛ اگر شما هم به دنیای خلق‌شده‌ی نویسنده علاقه‌مند شده‌اید می‌توانید برای خرید کتاب قمارباز با تخفیف ویژه به وبسایت فروشگاه اینترنتی فیلوبوک مراجعه نمایید تا در کم‌ترین زمان ممکن شروع به مطالعه‌ی این اثر ارزشمند کنید.

فیلوبوک
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *