
مروری بر بهترین جملات کتاب کیمیاگر
در حوزهی ادبیات داستانی کتابهایی وجود دارند که از طرفدار و فروش بالایی برخوردار هستند و بر همین اساس در نوبتهای زیادی چاپ و به زبانهای فراوانی ترجمه شدهاند. این کتابها بهگونهای هستند که حتی اگر یک فرد به مطالعهی آنها نیز نپرداخته باشد دستکم نامشان را در جایی و زمانی شنیده است و شاید هم کمی از موضوع کتاب را بتواند به یاد بیاورد. یکی از کتابهایی که در این دسته جای میگیرد کتاب کیمیاگر نام دارد که نوشتهی پائولو کوئیلو است. ما در اینجا قصد داریم تا جملات کتاب کیمیاگر را به شما تقدیم کنیم. پس با ما همراه باشید.
جملات زیبای کتاب کیمیاگر
«بالاپوشش را روی زمین پهن کرد و دراز کشید. کتابی را که تازه از خواندنش فارغ شده بود، زیر سر گذاشت. فکر کرد بهتر است کتابهای پرحجمتری بخواند تا هم دیرتر تمام شوند و هم بالشهای راحتتری برای شبها باشند.»
«از جایش بلند شد، جرعهای شراب سر کشید، چوبدستیاش را برداشت و گوسفندهای خوابآلودش را بیدار کرد. بسیاری از آنها را میدید که همزمان با او بیدار شدهاند و آماده حرکتند. در این دو سالی که با گلهاش دشتها را زیر پا میگذاشت، متوجه شده بود که نیروی اسرارآمیزی زندگی گوسفندها را به زندگیاش پیوند داده است. نیرویی که زادهی نیاز غریزی آنان بود؛ نیروی جستوجوی آب و خوراک.»
«خود را در حالت متفاوتی میدید، چیزی در درونش میدوید، احساسی که تا آن روز برایش ناشناخته بود. میل داشت بزای همیشه در همان شهر، با همان دخترک موسیاه، با چشمان سیاه درخشان، باقی بماند… برای همیشه، آن هم در روزهای لبریز از بیخیالی، روزهایی که هرگز شبیه هم نباشند.»
«تابستان، در این ساعت، همه اسپانیا خوابیده است و گرما تا سب ادامه دارد. او ناگزیر بود، تمام روز، بالاپوش خود را همراه داشته باشد. گاه و بیگاه به سرش میزد که این بار اضافی را از خود دور کند. ولی بلافاصله یادش میآمد که همین بار اضافی او را از سوز و سرمای سحرگاهی دشتهای اندلس درامان نگه میداشت.»
«پسرم، مردان و زنان بسیار، با انگیزههای متفاوت، از تیرهها و نژادهای گوناگون به این ده آمدند تا چیزهای تازه بیاموزند، یال برای آنکه بفهمند گذشته از حال باارزشتر است، کفش و کلاه میکردند، از آن تپهی مرتفع کنار ده بالا میرفتند تا از نزدیک، برج و باروی کاخ قدیمی را ببینند و به بررسی آن بنشینند. آنها چه از روی هوس یا هر علت دیگر، سفر میکردند و سفرکردن را دوست داشتند، ولی… این آمدورفتها، تغییری در آنها بهوجود نمیآورد. از کوچههای خای ده میگذشتند، از تپه بالا میرفتند، ساعتها در پای کاخ مینشستند… ولی همانطور که میآمدند، همانطور هم میرفتند.»
«در حالیکه گامهای تندتری برمیداشت، دوباره نگاهش را در آسمان جولان داد و اندیشید: « مسلما هر خواب تعبیر خود را دارد. بسیاری از آنها هم با واقعیتهای عینی همراهند،… و همین وسوسهها به زندگی جذابیت میدهند و به تلاش در راه آن، مفهوم.»
«وقتی با اشخاص معینی دائم در آمدوشد باشیم و همیشه همانها را ببینیم، به مرحلهای میرسیم که آنها را جزئی از زندگی خود بدانیم. در این صورت آنها مایلند در زندگی ما اثر بگذارند و تغییرش دهند. حال اگر، همآوا با تصورات آنها نباشیم بدیهی است که نارضایتیها بروز میکنند، زیرا که مردم خیالاتیاند و بر این تصور که دقیقا میدانند که دیگران چگونه باید زندگی کنند، اما هیچکس هرگز در طول عمرش یاد نگرفته است خود چگونه زندگی کند.»
«مردم چیزهای عجیبی میگویند. بهتر است، گاهی وقتها آدم با میشها زندگی کند چون هم ساکتند و هم از پیداکردن آب و خوراک راضیاند. یا اینکه با کتابها، که داستانهای باورنکردنی حکایت میکنند، البته، هر وقت که انسان بخواهد به آنها مراجعه کند. اما وقتی با مردم حرف میزنی چیزهایی میگویند که آدم بیآنکه بداند چگونه گفتوگو را دنبال کند، حیرتزده باقی میماند.»
«دریافت، دریافت که راز بیان جهان چیست و باارزشترین پارهی قابل فهم آن برای تمامی انسانها کدام است. قسمتی را که انسان در وجود هیجانزدهی خویش احساس مینماید. در روح هراسان خود میبیند و در قلب ملتهب خود حس میکند. نامش عشق بود. چیزی قدیمیتر از آفرینش انسان و پیدایش صحرا. چیزی که با درخششی متفاوت و نیروی رازگونهی خود در افق احساس انسانها، با تلاقی دو نگاه، طلوع میکرد، همانند دو نگاه…، دو نگاه بر لب چاه که به بهانهی آب یا هر بهانهی دیگر که بههم رسیدند.»
«جوان به دنبال مرد انگلیسی رفت که با او حرف بزند. بیآنکه متعجب شود دید که اجاقی کوچک در کنار چادرش ساخته است. اجاق عجیبی بود. روی آن انبر بود و لوله و ابریقی شیشهای. مرد انگلیسی اجاق را دائما با هیزم و تپاله شعلهور مینمود و صحرا را تماشا میکرد. چشمانش درخشانتر از زمانی بود که در کتابهایش غرق میشد.»
«زمانی که واقعا خواستار چیزی هستی، باید بدانی که این خواسته در ضمیر جهان متولد شده است و تو فقط مامور انجامدادنش بر روی زمین هستی. حتی اگر هوس سفرکردن باشد یا ازدواج با دختر یک بازرگان… یا جستجوی گنج.»
«تنها آرزوی تو گوسفند و اهرام است. مثل من که نیستی، تو میخواهی به رویاهایت برسی و من، میخواهم مکه را در رویای خود داشته باشم. تا کنون هزارانبار تصور کردهام که از صحرا گذشتهام، و در میدان، آنجایی ک حجرالاسود قرار دارد، هستم. قبل از دستکشیدت روی ضریح آن، هفت بار به دورش گشتم حتی آنهایی که کنار یا جلوی من بودند، میدیدم… با وجود این میترسم تصورات دستوپاگیرم چیزی جز یک توهم بزرگ نباشد. بنابراین ترجیح میدهم همچنان با آرزوی خود به سر برم.»
«حالا وضعیت بهظور کلی متفاوت با اولین روز حرکت بود. آن روز ازدحام بود و هیاهو، شیون و گریه بچهها، شیهه اسبان و سروصدای دیگر چهارپایان و… در میان آنهمه بینظمی و آشفتگی که میرفت سامان بگیرد، صدای بازرگانان نگران هم بود، فریاد راهنمایان که دستور میدادند، گاه بیحوصله، گاه مضطرب و گاه هشداردهنده. اما در صحرا چیزی نبود بجز باد و سکوت و اثر سم چهارپایان، حتی ساربانها هم در گفتوگو امساک داشتند و کم حرف میزدند.»
«خورشید در حال طلوع بود که او چشمانش را گشود. در چشمانداز خود، آنجایی را دید که صدها ستارهی کوچک در دل شب، تاریکی را میشکافتند و به هر طرف چشمک میزدند و رشتهای از نخلهای بهصف ایستاده را دید که گویی گسترهی صحرا را پوشانده بودند.»
«اگر حوادث، حوادث مطلوبی هستند بهتر است غیرمنتظره باشند… اگر هم اتفاق ناگوارند در آنصورت از قبل باید درد و رنج رویدادی را تحمل کنی که معلوم نیست چه وقت روی دهد.»
«خورشید آخرین تیغکهایش را از میان نخلهای نخلستان جمع میکرد. عابران و فروشندهها، با شتاب در رفتوآمد بودند. رفتهرفته آبادی در سکوتی فرو رفت که یادآور سکوت صحرا بود. در آن گستره، فقط چراغهای چادر بزرگ روشن بود.»
«و باد، چه آرام چه تند، دانههای بلورین و بیریشهی صحرا را به هر طرف میبرد و قالبهای ماسهای را پاک میکرد، محو میکرد تا رد پای عابری که گذشت، بهدور از نگاه بیمایگان باشد و راز مسافر در دل صحرا بماند.»
کتاب کیمیاگر نشر ثالث
آنچه خواندید تعدادی از جملات زیبای کتاب کیمیاگر بود؛ کتابی که در ایران اثری شناختهشده محسوب میشود که بارها توسط ناشرین مختلف چاپ و تجدید چاپ شده است و خوانندههایی از هر طیف سنی دارد. یکی از بهترین ترجمههای کتاب کیمیاگر را حسین نعیمی با کوشش نشر ثالث ارائه کرده است که نخستین بار در سال 1393 چاپ و به بازار راه یافت و تا کنون بارها مورد تجدید چاپ قرار گرفته است.
ما در اینجا یعنی بخش بهترین جملات کتاب مجله فیلوبوک سعی کردیم تا گزیدهای از جملات کتاب کیمیاگر را به شما تقدیم کنیم اما بدون تردید جملات خواندنی دیگری نیز وجود دارد که میتوانستند در اینجا آورده شوند اما از چشمان ما دور ماندند.